تنها

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عشق

    نظر
آن شنیدم که عاشقی جان‌باز// وعـظ گفتی به‌خطـه شیراز//ناگهـان روستائیـی نـادان//خالی از نور دیده و دل و جان//ناتراشیده هیـکل و ناراست// همچو غولی از آن میان برخاست//گفت ای مقتـدای اهل سخــن//غـم کارم بخـور که امشب مـن//خـرکی داشتم چگونه خری//خری آراسته به‌هر هنری//یک دم آوردم آن سبک رفتار//بـه‌تفرج میانه بازار//ناگهانش زمن بدزدیدند//زین جماعت بپرس اگر دیدند//پیر گفتا بدو که‌ای خرجو//بنشین یک زمان و هیچ مگـو//پس ندا کرد سوی مجلسیان//که اندرین طایفه ز پیر و جوان//هرکه با عشق در نیامیــزد//زین میانه به‌پای برخیزد//ابلهـی همچو خــر کریه‌لقا//زود برجست از خـری برپـا//پیر گفتش توئی که در یاری//دل نبستی به‌عشـق؟ گفت آری//بانگ برداشت گفت ای خـردار//هان خرت یافتـم بیار افسار»

تو

    نظر
 

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو هم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام ز آلودگی ها کرده پاک
ای طپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من

ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
بیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم





میشناسم

    نظر

به من تکیه کن، تکیه کن، تکیه کن

که خاصیت عشق را می شناسم

به من تکیه کن مثل شبنم به برگ

تو را بهتر از برگ ها می شناسم

تو را روی گلبرگ ها می نویسم

در آغاز، در انتها می نویسم

در آغاز دفترچه مشق هایم

تو را گرچه من بود، ما می نویسم


سکوت

    نظر

من سکوت خویش را گم کرده ام


لاجرم در این هیاهو گم شدم


من که خود افسانه می پرداختم


عاقبت افسانه مردم شدم


ای سکوت ای مادر فریاد ها


ساز جانم از تو پر آوازه بود


 تا در آغوش تو  راهی داشتم


چون شراب کهنه شعرم تازه بود


در پناهت برگ و بار من شکفت


تو مرا بردی به شهر یاد ها


 من ندیدم خوشتر از جادوی تو


ای سکوت ای مادر فریاد ها


گم شدم در این هیاهو گم شدم


تو کجایی تا بگیری داد من


گر سکوت خویش را می داشتم


زندگی پر بود از فریاد من


عشق چیست؟

    نظر

عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است [?]، همچنین احساسی عمیق، علاقه‌ای لطیف و یا جاذبه‌ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می‌تواند در حوزه‌هایی غیر قابل تصور ظهور کند.

عشق و احساس شدید دوست داشتن می‌تواند بسیار متنوع باشد و می‌تواند علایق بسیاری را شامل شود.

در بعضی از مواقع، عشق بیش از حد به چیزی می‌تواند شکلی تند و غیر عادی به خود بگیرد که گاه زیان آور و خطرناک است و گاه احساس شادی و خوشبختی می‌بشد. اما در کل عشق باور و احساسی عمیق و لطیف است که با حس صلح‌دوستی و انسانیت در تطابق است. عشق نوعی احساس عمیق و عاطفه در مورد دیگران یا جذابیت بی انتها برای دیگران است. در واقع عشق را می‌توان یک احساس ژرف و غیر قابل توصیف دانست که فرد آنرا دریک رابطه دوطرفه با دیگری تقسیم می‌کند. با این وجود کلمه «عشق» در شرایط مختلف معانی مختلفی را بازگو می‌کند: علاوه بر عشق رومانتیک که ملغمه‌ای از احساسات و میل جنسی است، انواع دیگر عشق مانند عشق افلاطونی ، عشق مذهبی ، عشق به خانواده را می‌توان متصورشد و درواقع این کلمه را می‌توان در مورد هرچیز دوست داشتنی و فرح بخش مانند فعالیت‌های مختلف و انواع غذا به کار برد. «گراهام را دوست دارم». در زبان یونانی برای انواع مختلف عشق کلمات متفاوتی وجود دارد و درواقع کلمه عشق در زبان یونانی در قالب کلمات متعدد بیان می‌شود، اما در انگلیسی این کلمه با یک قالب هزاران معنی را تداعی می‌کند.



اولش

    نظر
روز اول خیلی اتفاقی دیدمت... روز دوم الکی الکی چشمام به چشمای تو افتاد...روز سوم ....هفته ی بعد دزدکی بهت نگاه کردم ... ماه بعد شانسی به دلم نشستی و حالا سالهاست یواشکی دوستت دارم

تو نسیتی که ببینی

    نظر


تو نیستی که ببینی
 چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
 چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
 مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون آینه ی پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر نگاه تو درترانه من
تو نیستی که ببینی چگونه می گردد
 نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام